اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده ،کوچ داد

ساخت وبلاگ

اتوبوسی که مرابه سوی مشهدودانشکده،کوچ داد

محسن بافکرلیالستانی

قسمت ششم
تعقیب پس ازآزادی


صبح جمعه ی دلپذیری بود.هوای اواخر فروردین ماه مشهد بیش از این اراده ی ماندن درخانه را ازمن گرفته بود..معمولا سحرخیز بودم .سه چهارساعتی میشد که دراطاق دانشجویی ام مشغول مطالعه وانجام وظایف خانه داری ام بودم .اززمان آزادی ام اززندان ،تا همین امروز دوماهی میگذشت ومن ازتمام این روزهایش لذت زندگی وزیستن را به تمامی می چشیدم .طبق معمول جمعه ها باید ساعتی را در میان شلوغترین نقطه های شهر ویا در قهوه خانه ای به وقت گذرانی می پرداختم .ازکوچه های چندی که فاصله خانه تا خیابان بود عبورکردم وواردکوچه ی تنگ دانش پذیرکه منتهی به خیابان شاهرضانوبود،شدم.تنگنای این کوچه ،چنان بودکه چنانچه دونفرازمقابل هم میگذشتند،بایدجهت پرهیزازاصطکاک،یک وری می میرفتند.ازخیابان شاهرضانو به طرف چهارراه نادری ومجسمه ی نادر به راه افتادم وپس ازآن به طرف خیابان نادری ....سرتاسر پیاده رو وحتی خیابان تا حرم تراکم جمعیت درحدی بود که باید بسیار آهسته حرکت کرد .دوراز انتظار نبود که درمیان چنین جمعیتی فرد یا افرادی از همشهریانم را که برای زیارت به مشهد آمده بودند، می دیدم ،هرچند که این موقع سال برای اهالی گیلان علی القاعده فصل کار وتلاش همه جانبه بود ،نه فصل مسافرت .هرچه به طرف حرم میرفتم ،تراکم جمعیت وازدحام مردم بیشترمیشد.در اثر فشار جمعیت وبه طور اتفاقی به داخل یک کوچه متمایل شدم .همین که به داخل کوچه پا گذاشتم در سرکوچه متوجه فردی مشکوک شدم که بطورکاملا مشکوکی نگاهم میکرد .هرچند درابتدای امربه دل بد نیاوردم ،اما پس از لحظاتی احساس کردم که پس گردنم از تیزی نگاهش به خارش افتاده است .غریزه به من آموخته بود که نمیتوانم بدون هیچ توجیهی ازهمان راهی که میرفتم برمیگشتم ویا به عقب نگاه میکردم .بنابراین به طرف راست کوچه متمایل شدم وازصاحب مغازه ای چیزی خواستم .مغازه ها وخانه های سمت چپ کوچه،تخریب شده بودوبه جای آن دیوارکاذبی ازآهن ومقواوحلب ،علم کرده بودند.احتمالا چیزی را که خواسته بودم در بساط آن عطار یافت نمیشد ومن طبق نقشه ی قبلی برگشتم وتنها پس از دوسه گام، سینه به سینه ی آن فرد مشکوک وچشم درچشم او ازکنارش ردشدم .شکی نداشتم که بلافاصله آن فرد مشکوک برخواهد گشت وبه فاصله ی اندکی به دنبال من راه می افتد .به سرکوچه رسیدم ودر سرجای همان فرد مشکوکی که هم اکنون به دنبال من می آمد شخص مشکوک دیگری را دیدم که ایستاده بود وبا همان طرز مشکوک نگاهم میکرد .کاملا متوجه شدم که تحت تعقیب قرار گرفته ام واین منطقه پراز چشم ومامور است .به یاد روایت چندروز پیش بچه های دانشکده افتادم .گویا درپی کشف یک قرار عده ای از ماموران ساواک به محل آن اعزام شده بودند ودرپی تعقیب ومراقبت ویژه به شخصی همچون من، ازهمه جا بیخبر، مشکوک شده بودند .متاسفانه آن بخت برگشته، چموش بود وضمن تعقیب، حرکاتی از خود بروز داد که ماموران هشیار!!شکشان به یقین تبدیل شد وبرای اینکه در اثر شلیک آن فرد به هلاکت نرسند با آتش رگبار اورا کشته بودند .بعدا برایشان معلوم شد که قرار کشف شده ی ملاقات در همان دقایق ودرهمان نزدیکیها به خوبی وخوشی برگزارشده بود واین فرد به هلاکت رسیده هیچ ارتباطی با آن قرار وجریان نداشته است .روشن بودکه ساواک ،به هیچوجه،خون آن بخت برگشته ی چموش رابه گردن نگرفته وباساختن داستان وپرونده ای ،هم ،عمل خودرا توجیه وهم ،خون آن بیچاره رالگدمال کرده است.چگونه بایدازاین میدان مرگبار،خارج میشدم؟ .قدم زدن های تفریحی یکساعته پیشکش ؟!فهمیدم که پا به دایره ی خطرناکی گذاشته ام ....چاره ای نداشتم جز از کوتاهترین راهی که وجود داشت به طرف خانه بر میگشتم .شکی نبود که درنتیجه ی کوچکترین چموشی به سرنوشت دردناک آن بخت برگشته ی هفته ی گذشته دچارمیشدم .ورودبه پیاده رو ،همراه بودباپایان خیابان نادری .بقیه خیابان تاحرم ،همراه باپیاده روهای این خیابان وخیابانهای اطراف وخانه ها ومغازه ها ومسافرخانه هایش ،تخریب شده بودتادرآینده ،برویرانه هایش ،بلوارومیدانی وسیع ساخته شود.کاملا آرام ومثل بچه های سربه راه، راهم را به سوی بازارچه ی حاج آقاجان کج کردم تا ازمیان کوچه هایش به تپل محله که فاصله ی چندانی باخانه ام نداشت، بروم .حتما در طول این فاصله کارم با اینها پایان می یافت واما چگونه؟بعیدمیدانستم که ازادامه ی تعقیب صرفنظرکنند.درازای بازارچه را درحالیکه سعی میکردم طبیعی جلوه کنم، پیمودم .ضمن اینکه احتمال روبروشدن با دوستی یا آشنایی نگرانم میکرد .ازترس اینکه مامور تعقیب، گمان بد نبرد از در آوردن کبریت وسیگار از جیبم که حالا شدیدا به آن نیاز پیداکرده بودم منصرف شدم .واردکوچه ی تنگ ودراز منتهی به تپل محله شدم.کوچه ای که پهنای آن تنهابه اندازه ی عرض یک فولکس واگن بود.اتفاقا ازانتهای کوچه ،سروکله ی یک فولکس واگن نیزپیداشدکه همچون لاک پشت،لخ لخ کنان ،به سمت من میآمد.بایدیکوری می ایستادم تافولکس ،بدون اصطکاک ازکنارم ردمیشد .فرصت مناسبی بودتانیم نگاهی به عقب اتومبیل میانداختم.نیم نگاهم راقدری پروازدادم ودرفاصله ی بیست متری خود،مامورم را،آماده باش،درحالیکه دستهایش ،هرلحظه،آماده ی برداشتن اسلحه وشلیک آن بود، درحال نزدیک شدن دیدم.تک وتوک زنان ومردانی ازمقابلم ردمیشدند.خوشبختانه هیچ آشنایی درآن کوچه ها،پیدانشد.روشن بود که موضوع باید با دستگیری من به پایان برسد، بنابراین بهتربود که این کار قبل ازرسیدن به منزل صورت میگرفت .وارد مغازه ی سبزی فروشی محله شدم ،درحالیکه نگاهم به فروشنده بود سایه ی مامور را که بلافاصله به دنبالم وارد مغازه شد احساس کردم .
-دوریال سیزی خوردن
فروشنده در چشم به همزدنی سفارشم را انجام داد .دستم را در جیبم کردم که پول را بدهم .ناگهان مامور دستهایم را گرفت ومرا به طرف دیوار هل داد وبه فروشنده که ازتعجب ،دهانش بازمانده بود، گفت که فورا مغازه را تعطیل کن .
لازم نبود که سبزی فروش چیزی به مشتریانش بگوید .آنها خود آماده بودند که هرچه سریعتر از معرکه دربروند .مامور پس از اینکه اطمینان یافت مسلح نیستم تپانچه اش را غلاف کرد وازمن خواست که تمام محتویات جیبم را برروی میز بریزم .امرش را اطاعت کردم :کلیدی وکارت دانشجویی وکبریت وبسته ی سیگاری ودیگر هیچ ؟؟!!
--قبلا زندانی بودی ؟
-ازهمان راهی که آمده ای برمیگردی تا سرهمان خیابان .اگر دست ازپا خطا کنی با یک گلوله هلاکت میکنم .
به گمانم از این بهتر نمی شد .ازهمان راه برگشتم تا رسیدم به همان جای اولی ،درحالیکه او ،همچنان درفاصله ی بیست متری به دنبالم میآمد.مامور ساواک که حالا دیگر پی برده بود چیزی در چنته ندارم دوشادوش من گام بر میداشت وشاهکارشکارش را!!که من باشم به دوسه نفر ازماموران دیگری که با لباسهای مبدل در جای جای ازدحام وشلوغی مردم کاشته شده بود ند نشان داد
--اینو می شناسی ؟همینه ؟
باوجودیکه جواب همه شان منفی بود اما شکارچی من قصد رهاکردنم را نداشت وتصمیم گرفته بود که حتما تحویل اداره بدهد .دقیقا به همان صورت یکسال ونیم پیش ،مراسواراتومبیل پیکانی کردندکه دریک گوشه ی خیابان ،همراه باراننده ویک سرنشین ،پارک شده بود.ماشین باسرعت ازچهارراه نادری به سمت مجسمه وازآنجابه طرف فلکه ی تقی آبادوخیابان احمدآبادوهتل هایت به حرکتش ادامه داد.میدانستم که مقصدمان کجاست.جاییکه تاکنون دوسه باروهرباربرای ساعاتی سین جیم،مهمانشان ،شده بودم.امااین دفعه رانمی دانستم که باید،برای چه جرم،وچه مدت به سوالاتشان ،پاسخ بدهم.سرانجام ،ماشین به کوچه ای پیچیدوروبروی همان ساختمان بی نام ونشان ایستاد.بااشاره ی شکارچی ام ازماشین پیاده شدم،وبه داخل ساختمان رفتم.بازجوی یکسال ونیم پیش من که احتمالا هم اکنون ،ارتقای مقام یافته ،وبه معاونت وشایدهم ،به ریاست این ساختمان رسیده بود،تاچشمش به من افتادازتعجب ،دهانش بازماند.دوماه پیش،برای انجام آخرین مرحله ی تشریفات آزادی،من ودونفردیگرازدانشجویان را،آنهم سه ماه بعد ازپایان محکومیت یکساله ،اززندان وکیل آباد به اینجاآورده بودندتاتعهدبدهیم که دیگربه فعالیت سیاسی ادامه ندهیم .
بازجوکه هنوزهم ازلکنت زبان شدیدش دررنج بودازعلت دستگیری من پرسید.چون جواب من یک کلمه ی نمی دانم ،بودبانگاه استفهام آمیزش ،وبدون اینکه حرفی بزندتابازهم عیب لکنت زبانش ،آشکارشود،روبه شکارچی من کرد.شکارچی بدبخت وکودن من ،که گویاتازه متوجه شده بودبه کاهدان زده است ،باوضع رقت انگیزی ،مختصری درباره ی ماوقع ،آسمان ریسمان کرد.بازجوی من ،باوجودی که مطلب رادریافت،اماجهت حفظ آبروی مامورش به طرح چندسوال پرداخت.
....آنجابرای چه رفته بودی؟چرابه داخل کوچه رفتی؟بامغازه دارداخل کوچه چه صحبتی کردی؟
وچون به بی اساس بودن سوالاتش،پی برده بودبه پاسخ هایی که به آن سوالات داده بودم نیز،توجهی نکردوازمن خواست که به سمت سلول روبرویی بروم وازدریچه ی آن ،به شخص گرفتارداخل آن ،نگاهی کنم وبگویم که آیا اورامیشناسم یانه؟
شخصی بوددرسن وسال خودمن وباآرایش مووسبیل شیبه من که البته اورانمی شناختم.درگوشه ی سلول نشسته بودوچشم درچشمم دوخت .شایداوهم ،جرمی شبیه من مرتکب شده بود.حضوردرازدحام مردم، درشلوغ ترین نقطه های شهر.چیزی که برای ده ها هزارنفرازمردم جرم نبود،امابرای من واو بود.سرانجام به یکی ازچندسلول موجوددرآنجا هدایت شدم ومنتظرعبورثانیه هاودقایق سمج ماندم.دقایقی که دراین خلوت سلول ،هیچ شتابی برای سپری شدن نداشت .براستی که عمرآزادی چه کوتاه بود!میدانستم که برای زندانی شدن ،حتمالازم نبودکه جرمی رامرتکب شده باشی .کافی بودکه یکی ازهمین بازجوها،تصمیم به زندانی شدن ومحکومیت توبگیرد.بنابراین خودرابه تقدیری سپردم که درتعیین آن هیچ نقشی نداشتم....ساعت یازده شب که خودرابرای خواب آماده کرده بودم ،درسلول رابازکردندوبدون هیچ توضیحی ،آزادم کردند.ازساختمان وکوچه ی بی نام ونشان خارج شدم.درهمان نزدیکی ،چشمم به دکه ی فروش نوشابه وسیگارخوردوپس ازنشانیدن عطش خودبایک نوشابه وخرید بسته ای سیگار،درازای خیابان احمدآبادتاتقی آبادوخیابان دانشگاه و....راپیاده طی کردم .درخانه ،غذایی راکه برای ناهارآماده کرده بودم ،دست نخورده باقی مانده بود.
اردیبهشت ۱۳۸۵

شعر ها و یادداشت های محسن با فکر ...
ما را در سایت شعر ها و یادداشت های محسن با فکر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mohseenbafekr0 بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 12 ارديبهشت 1403 ساعت: 20:28