ازفرح آبادژاله تاچهلدخترشاهرود

ساخت وبلاگ

ازفرح آبادژاله تاچهلدخترشاهرود

محسن بافکرلیالستاتی
قسمت سوم

چندروزپس ازپایان اردو،وتقسیم واعزام سربازان تربیت شده به نقاط مختلف کشور،فرماندهان ،دوباره به یادگناه نابخشودنی ماافتادندوخشم وغضبشان به جوش آمدومارابرای پانزده روز روانه ی زندان کردند،همراه باسفارش اکیدبه افسرنگهبان ،برای تراشیدن سردراولین شب.اما،هرچه ازطرف افسرنگهبان تهدید واصرار،ازجانب ما،پایداری وانکاربود.مااکنون،دیگرازشکل سربازان لیسانسیه ی تبعیدی به صورت زندانیان دشمن تبدیل شده بودیم.سربازسلمانی،که برای تراشیدن موی سرهای مابه زندان آمده بودبلاتکلیف مانده بودوافسرنگهبان ،به خاطراینکه ،مارابه تسلیم وادارد،ساعتی مارادربالای تپه ای کنارزندان درمعرض وزش بادسخت شبانگاهی چهلدختر،که حتی دروسط تابستان نیزگاهی استخوانهای آدم رابه دردمیآورد،قرارمیدهد.پس ازآن به داخل سلولی که پیشاپیش کف آنرا،آب بسته بودندهدایت شدیم،که همه ی این اقدامات ،برای اینکه سربازسلمانی ،ماموریت خودراانجام دهد،بی نتیجه بود.درطول این پانزده روززندان،هرروزیکی ازماجهت سین جیم به ضداطلاعات فراخوانده میشدیم.افسرهوشیارضداطلاعات که به نظرمیرسیدشرایط مارادرک میکندومخالف اینهمه سختگیری وآزاراین تبعیدیان هم چیزازدست داده است ازشنیدن خبربه آب بستن سلول ماتوسط افسرنگهبان متاثرشدوازازاینکه درقرن بیستم ،هنوزهم بازندانی به شیوه ی قرون وسطایی بر خوردمیکنندبرای من دادسخن داد.ماحصل کلام اینکه علیرغم تمایل فرماندهان گردان برای معرفی مابه دادگاه نظامی ،جهت محاکمه،به اتهام تمردوشورش دسته جمعی ،احتمالا باوساطت ایشان ،موضوع را ماست مالی کردند.واقعیت آن است که درآن هنگام،امواج حرکات انقلابی مردم ازشهرهای بزرگ ،به شهرهای کوچکتر،نظیرشاهرودوشاه پسندنیزکه چهلدختردروسط این دوشهرواقع شده بودکشیده شده بودومسوولین سیاسی پادگان ،مایل نبودندکه بادست خودمشکلی برمشکلات خودبیفزایند.پس ازهمه این پیامدها واتفاقات،که گمان میکردیم موضوع به پایان رسیده است،ماوقع به گوش فرمانده ی پادگان ،سرتیپ....میرسدکه مقدربودبعداز۱۷شهریور۱۳۵۷،یعنی حدودیکماه بعد،به عنوان اولین فرماندارنظامی مشهد،به آن شهربرود.سرتیپی که درآن شرایط حادانقلابی ،خواب فرمانداری نظامی شهری بزرگ چون مشهدرامیدید،ازاینکه درحوزه ی تحت فرماندهی اش،تمرداینچنین بزرگی ،مجازات شایسته ودرخوررادرپی نداشته ،شدیدابه رگ غیرتش برخورد.سرتیپ، همه ی ماراهمراه بافرماندهان ماخواست.وقتی که ماواردکریدورستادفرماندهی شدیم ،ازپشت درهای بسته اتاق فرماندهی، صدای بدوبیراه سرتیپ راکه نثارافسران بیگناه خود،ازفرمانده گردان وگروهان گرفته تادیگران میکردبه وضوح میشنیدیم .دانستیم،هواواقعاپس است.سرتیپ که باخودی هایش اینچنین میکند،باماچه خواهدکرد؟سرانجام ،پس ازنیم ساعت انتظاردراتاق فرماندهی ،کمی تاقسمتی بازشدوبااشاره چشم وابروی یکی ازفرماندهان سرزنش شده ،فهمیدیم که بایدداخل شویم.فرماندهان بیگناه ملامت شده نیز،به تعدادمابودندکه هرکدام برروی راحتی هایی که دورادوراتاق،چیده شده بودنشسته بودندوصم وبکم ،چشم وگوش به دهان سرتیپ داشتندکه همچنان
مانندتوپ،می غرید
....شماچطورنتوانستیدازپس این چندتاجوان برآیید!پس من دراینجادلم رابه چه خوش کنم،؟
به تانی ازلای دراتاق،که بطورکامل نمی توانست بازشود،واردشدیم ودرفواصل جاهای خالی بین راحتی هاایستادیم.سرتیپ ،کم کم،سمت وسوی رگبارناسزاهایش رابه طرف ماگرفت .دراین موقع بااشاره دست ،ازیکی ازما،اسم ورشته ی تحصیلی اش راپرسید.
.....تازمانیکه به توهین هایتان پایان ندادیدازپاسخ به سوالتان معذورم.
شیوافرهمندرادبودکه به این شکل ،سرتیپ رابه رعایت نزاکت وادب ،دعوت میکرد.سرتیپ درحالیکه دروسط اتاق اینسو وآنسو میرفت،سعی کردکمی براعصابش مسلط شود
....پس انتظارداریدتشویقتان کنم؟
سپس رویش رابه سمت دیگری گرفت.
....بگوببینم اسم توچیست ودرکجاوچه رشته ای درس خواندی؟
....من،راستگردلنگرودی،فارغ التحصیل راه وساختمان ازدانشکده ی فنی تهران.
....تومهندس هستی؟برای کی میخواهی ساختمان بسازی؟
....برای کشورعزیزم ایران
گفتگوی سرتیپ باهرکدام ازاین تبعیدی ها تقریبا ازاین نوع بود.ناگهان به نظرسرتیپ نکته ی جدیدی رسید.
....اینها که هفت نفراند،پس آن یکی شان کو؟
فرمانده گروهان مربوطه ،اظهارداشت ،
...قربان به مرخصی رفته
....عجب!بهش نازشست دادی،سروان
...قربان درآن زمان من درمرخصی بودم
سرتیپ،غضبناک ودرعین حال ،سربلندازکشف پلیسی اش ،روبه فرمانده گردان کرد
....سرهنگ،برای چه به این سربازمرخصی دادی؟
...قربان ،من درآنروزدرماموریت بودم،معاونت گردان بامرخصی اش موافقت کرده است
سرتیپ ازفرط عصبانیت به سرفه های پیاپی ومداوم دچارمیشودوبخشی ازمحتویات حلق وسینه ی خودرابه روی لباس وکفشش میریزدو وبااین کار،صحنه ی زشت ومضحکی رابه وجودمیآورد.دراین هنگام به یادیک ضرب المثل معروفی میافتدکه شان نزول آن بایدانحصارادرچنین مواردی بوده باسد
....به به،کی بود،کی بود،من نبودم ،دستم بود،تقصیرآستینم بود
این حرکات ودیالوگ براحتی میتوانست باعث خنده شود،اماسربازان نجیب تبعیدی ،جهت حفظ پرنسیپ سرتیپ که تااینجاهم کمی آسیب دیده بود،سعی بسیارمیکنندکه ضمن اختفای چهره های متبسم خود،جدی باشندوبندرابه آب ندهند.خوشبختانه این بارهم ،افسرهوشیارضداطلاعات ،پاپیش میگذارد وهمه ی کسانی راکه به آن مخمصه دچارشده بودند،نجات میدهد.آنروز،همه به سلامت روانه ی خانه وزندگی خودمیشوند،اماروزبعد،همه ماهفت نفر،پشت یک دستگاه ریو نشسته بودیم وبه سمت پادگان شاهرودکه بخشی ازتیپ چهلدختربودمیراندیم .مابرطبق رای ونظرسرتیپ،میرفتیم تابرای گذراندن دوره یکهفته ای اردو،سربازان تحت تعلیم یکی ازگردان های پادگان شاهرودراهمراهی کنیم.
اردوگاه پادگان شاهرود،دریک منطقه ی بیابانی که یک طرف آن متصل به کوههای مسیرجاده سبزوارومشهدبودواقع شده بود.درنیمه دوم مردادماه،گویی ازآسمان،آتش میریخت.همین کوههای بی آب وعلف وسنگی ودره های بین آنها،جایی بودندکه تاحدودی تیزی گزش آفتاب را،پناهمان بود.ماکه برای تحمل مجازات به اینجاآمده بودیم ،هیچ کاری درطول روزنداشتیم ،جزاینکه صبح هارادریک طرف دره ،وعصرهارادرطرف دیگرآن بگذرانیم .ساعات وسط روز،آفتاب برتمامی جوانب واطراف وهمه ی خلل وفرج دره ،رگبارآتش میبست،.درآن بیابان وصحراوکوه،دریغ ازیک درخت وجویی وسایه ساری ومورومارمولک وماری .شبها اماهواروبه خنکی میگذلشت وداخل چادرکوچک سربازی که من واحمدلشکری زاده بمی درآن ،همچنان شریک بودیم ،قابل تحمل بود.پایان روزهای اردوبه آغازشهریورماه رسیده بودوماپس ازتحمل شرایط دشواروسخت آن روزهابااتمام ماموریت خطیرمان !درحالیکه دوباره درپشت ریوارتشی نشسته بودیم به چهلدختربازگشتیم.سرانجام همه ی کسانیکه قراربودبابت آن نافرمانی وتمردازماانتقام میگرفتند،به این کاردست یافته بودندومادوباره ،روزهای آرام خودرا درزیرسایه ی درختان سنجدوجوی پرآب ودشت وسیع چهلدختروروستای کلاته خیج سپری میکردیم
پایان

شعر ها و یادداشت های محسن با فکر ...
ما را در سایت شعر ها و یادداشت های محسن با فکر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mohseenbafekr0 بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 4 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:22