سه پلّه از شصت سالگی
(نگاهی به مجموعه داستان«خواب اَسب» نوشتهی هادی غلام دوست)
محسن بافکر لیالستانی
از هادی غلام دوست، نویسندهی مشهور گیلانی، تاکنون دهها عنوان رمان، مجموعهی داستان و آثار پژوهشی ارزندهای خواندهایم.
«خواب اَسب»، تازهترین کتاب چاپ شدهی این نویسندهی پر کار است که با مباشرت نشر خزه در 160 صفحه و شمارگان 300 نسخه و بهای110000 تومان در سال 1402 منتشر شده است. این کتاب که حاوی 38 داستان کوتاه و بلند است و تسلطّ نویسنده را به ظرافت زبان و ادبیات فارسی و دریای بیکران واژگان آن نشان میدهد در فضائی ساده و رئالیستی فراهم آمده و دغدغههای انسان مدارانهی غلام دوست را با ایجاد فضاهای داستانی مناسب، بازتاب میدهد.
این مجموعه که در بر گیرندهی داستانهای بین سالهای( 1400 _ 1363 )، یعنی به درازای تقریبی چهل سال است، در عین حال نشاندهندهی، سیر تحوّل ادبی و معرفتی نویسنده در طی این سالهای مدید است. اگر چه که در طی این سالها آثار پرشماری از او انتشار یافته باشد امّا این کتاب، به تنهایی، میتواند کار منتقد و پژوهشگر آثار داستانی را در زمینهی بررسی سیر تحوّل فکری و زبانی غلام دوست، آسان کند. در داستان خواب اَسب که تاریخ نگارش آن 1400 است و نام این مجموعه نیز از آن گرفته شده و برای «ایلیا»یِ جوانِ از دست شده نوشته است، اوج خلاقیت ادبی و داستان نویسی غلام دوست آشکار است:« لحظهای در دل سیاه آسمان، خطی روشن پدید آمد و ناپدید شد. ناگهان آسمان غرید. آنی تندری برخاست. اَسب سفید جوان، بیاختیار و به یک باره تکانی به تنِ کشیدهی زیبای خویش داد و بار سنگیناش مانند قالی سنگین آب خوردهای از دوش دیوار تنش بر زمین افتاد و . . . »ص19
از شگردهای داستانویسی غلام دوست که در برخی از مجموعهها و رمانهایی که پیشتر انتشار داده و در آن نیز آمده، ارجاع به نوشتههای شاعران و نویسندگان معروف است. در داستان 27 سطری «خدا حافظ دوست نویسنده»ی این مجموعه نیز 22 سطر آن متعلق به نقل قولی است از شاعر بزرگ ایران، نیما بوشیج:« قلب من، مثل قطرهی آبی ست که یا میخواهد به صورت بخار به هوا بالا رود یا اینکه به قعر زمین خود را فرو برده، به هر صورت میخواهم خود را مخفی کنم. . . »ص15
داستان«هاهاها»، تأثیر ناملایمات اجتماعی و سیاسی حاکم بر جامعه را بر روح و روان افراد منعکس میکند که باعث ترویج جنون و خودکشی و . . . شده و روح جامعه را از شادی و تحرّک و پویایی تهی میکند. موضوع و سوژهی در خوری که با اندک تلاش و توجّهی نویسنده میتوانست از در غلتیدن به گزارش خبری و روزنامهای صرف، فاصلهی بیشتری بگیرد:« مرد باز هم روزنامه را ورق میزند. روی صفحهی دیگری درنگ میکند. . . دلیلی محکم برای ادامه زندگی، دیدار آیدین آغداشلو با احمدرضا احمدی. . . »ص26
«آواز خروس»، داستانی برگرفته از زندگی ساده روستائیان گیلان است که برخی از نمادها و نمودهایش از قبیل چانچو کشی و خرید و فروش مرغ و خروس و تخم مرغ از روستائیان، علیرغم تسلّط بیرحمانهی زندگی شهری همچنان، اینجا و آنجا به حیات خود ادامه میدهد:
«پدر دوباره به طرف خروس رفت. ریسمان پاهایش را باز کرد. بند بلند دیگری را که به یکی از پاهایش بسته شده بود، آن را هم باز کرد و با خودش گفت:«یقین یکجا بند نمیشد که پایش را اینطوری بستند. . . » ص33
البته این همهی ماجرا نیست، نقش و اهمیّت کار خروس در این داستان به ظاهر ساده، بسیار ویژه است. ما در این داستان میبینیم آن چه که باعث آزاد شدن خروس و نجات از مرگ او میشود (باید توجّه کنیم که آنها خروس را برای مهمانی دادن و سر بریدن میخریدند.)، همان هنر آواز خوانی اوست. یعنی در اصل به نوعی هنرش او را نجات میدهد:
«مادر گفت:« مگر نمیخواهی سرش را بِبُری؟ مگر مهمان نداریم؟»
پدر گفت:« اصلاً فکرش را نکن.» و با تحسین خروس نجات یافتهای را که چون هنرمندی فرهیخته، آرام آرام در حیاط قدم میزد و گاه گاهی دانهای بر میچید، نگاه کرد.»ص34
در داستان «بزک کرده»، نویسنده انگشت خود را روی زخمی گذاشته که انسان معاصر، به سختی از آن رنج میبرد و در روزگار تسلّط سرمایه و رانتهایی که برخی را به قیمت خانه خرابی میلیونها انسان، متّنعم و برخوردار میکند، هر روز گسترش و وسعت بیشتری میگیرد:
«چهرهاش سیاه بود و بزک کرده. تنی درشت داشت و چادر سیاهی برسر. دندانهای مرتب سفید، در زیر لبهای درشت ماتیک زدهاش در هر تبسّمی نمایان میشد. . . . »ص35
در داستان« تاتارده»، هم آن چیزهایی را که از فقر و محرومیّت روستائیان دور افتادهی کشور شنیدهایم، بطور یکجا در اینجا میبینیم. از محرومیّت معلّمی که با همسر و دو فرزند خرد سالش، مجبور به اقامت در روستاست و سرانجام بر اثر عدم برخورداری از حدّاقلِ دوا و درمان، فرزند شیرخوارهاش را از دست میدهد تا خودِ روستائیان که معمولاً در فصل زمستان با هزارگونه محرومیّت روبرو هستند و . . . که پیش از این نیز در داستانها و مجموعههای دیگری که از هادی غلام دوست خواندهایم، آثار این نابسامانیها را به کرّات دیدهایم:
«دخترک لاغر و استخوانی گریه میکرد. پدر به موهای بلند طلائیِ دخترش دست کشید و گفت:« گریه نکن گُلم، گریه نکن. حالا بابا لباس تنت میکند، توی بغل بابا دوباره میخوابی. . . »ص38
برعکس غالب داستانهای غلام دوست که فضاهای روستائی را ترسیم میکند و از دغدغهها و مسایل آن حرف میزند، در داستان «چند بوته سیر»، شاید از موارد نادری باشد که نویسنده را درگیر مسایل شهری و روابط اجتماعیِ پیچیدهتر ِ آن و از جمله مسألهی اخراج معلّمین و تبعات ناشی از آن میکند:
«سرش را تکان داد و گفت: هیچّی، دیگر واویلا بود. هزار جور کار کردم. توی عکاسی شاگردی کردم، شاگرد تعمیر کار تلویزیون شدم. جنس از تهران خریدم و آوردم، سیگار فروش شدم. سودی نداشت که هیچ، دست آخر بدهکار هم شدیم. کاسبی کار من نیست . . . » ص 58 .
در«داستان ناتمام»، نویسنده ما را به جائی می برد که فرو دستترین لایههای اجتماعی جامعه را به ما معرّفی کند و از زندگی آنها برای ما داستان بسازد. داستانی که البته با منطق وحشی و خشنِ حاکم بر روابط اجتماعی موجود ناتمام میماند:
«ولی، دیگر جوان آنجا نبود و رفته بود. دلم سوخته بود. نمیدانم دلم برای جوان سوخته بود، یا برای داستانی که میشد با اندکی خویشتنداری و گذشت خوب تمام شود، ناتمام مانده بود.»ص68
داستان جذّاب و خواندنیِ«کار و بار تیمور» که نویسنده با زبَر دستیِ خاصّی آنرا با دیالوگهای فراوانی آغاز کرده، ادامه داده و به پایان برده، حکایت آشنای کارگران روزمزد و موقّتیِ تمامی میدانهای همهی شهرهاست که هر روز با هزار امید و آرزو گذرگاهها و میادین را به امید پیدا کردن کاری یکروزه ، پر میکنند تا آن روز را لنگ لقمه نانی برای خود و خانوادهشان نمانند و در این میان، امّا تیمور حکایت دیگری دارد و مترصّد لحظهای است تا دست شخصی که عنقریب است به خاطر رای دادگاه از خانهاش رانده و از هستی، ساقط شود، برای انتقام از آستین در آید و . . . :
«تیمور خیلی خونسرد کنار جسد، روی پنجهی پاها نشست، دستمال چرکیای را از جیب شلوارش در آورد، روی زمین پهن کرد، با تبسّمی خفیف که فقط از چشمها و گوشههای پس رفتهی دهانش پیدا بود، سرگرم جمع کردن پولها شد.»ص79
داستان «ننه قدم خیر»که، زنجان، روستای گوگرچینک، تاریخ ( 28/ 12/ 1368 ) را پای خود دارد، علاوه بر اینکه مشکلات دوری از شهر و عدم برخورداری مردم روستا را از دور دوا و درمان انعکاس میدهد، از جمله داستانهای معدود این مجموعه و حتّی سایر مجموعههای این نویسنده است که با زبان طنز، گوشههای غم انگیز زندگی مردم را بازتاب میدهد :
« از تلفات دیگری که دادیم یکی هم مادر ناهید بود. بیچاره صبح گفت: یک لیوان آب بدهید بخورم، جگرم آتش گرفته. آب را که دادند و خورد گفت: راحت شدم، بعد چشمش را بست و مُرد. بعدش هم گفتند: بیچاره راحت شد.»ص28
بد نیست به نکتهی دیگری نیز در این داستان اشاره بکنم. به نگاه انتقادی نویسنده، به عدم همدردی و مسئولیت پذیری و نحوهی برخورد همکاران ایرانیِ دکتر بنگلادیشی به هم وطن بیمار خود یعنی «ننه قدم خیر»، در مقابلِ شکل برخورد و حساسیتِ یک دکتر بنگلادیشیِ غیر هم وطن به یک بیمار ناتوان ایرانی.
«پیرزن چشمان غمگینش را به دکتر دوخت و گفت:«دکتر! دارم میمیرم. ». دکتر توی راه لحظهای به او نگاه کرد، ولی متوجّهی منظور پیرزن نشد. وقتی به ماشینی که مرتباً گاز میخورد و برای رفتن عجله داشت، رسید، سوار شد و گفت:«آن پیرزن نمیدانم چه میگفت؛ دعا میکرد یا چه! ویزیتش کرده بودم؟»
راننده از آینهی روبرویش به عقب نگاه کرد و گفت:« ولش کن دکتر، حالا چه دیده باشی و چه نباشی، چه فرقی میکند؟» ص84
اساساً تکیه بر باورهای مردم و گنجانیدن آن باورها در داستانها، یکی از شگردهای داستان نویسی غلام دوست است که در داستان «خون» این نویسنده نیز به زیبائی و خوبی از آن استفاده شده است. قهرمان داستان زمانیکه در محاصرهی گرگهای گرسنه قرار میگیرد پس از اینکه کاملاً بیهوده _ که البته داستان را بطور مصنوعی_ به درازا میاندازد، به خواهش و تمنّا و التماس از گرگها میپردازد با تکیه برهمین باور از چنگ گرگها خلاصی مییابد:
«چوپان پیر وقتی صدای او را شنید، گفت: اگر میخواهی آزاد شوی باید خون بدهی جوان، خون! گرگها خون میخواهند. خون! بهتر است دست از نصیحت کردنشان برداری و فکر دیگری بکنی»ص91
اگر چنانچه، حتی یک بار هم ، پایتان به اقصی نقاط کشور و روستاهای آن افتاده باشد، مردان میان سال و پیری را خواهید دید که در فصول مختلف سال پای دیوارهای خانهها و کوچههای خاکی روستایی، نشسته با گفتگو و چرت زدن، مشغول گذراندن اوقات خود هستند در حالیکه روستاها عملاً از نیروهای جوان بر اثر مهاجرت به شهر برای جستجوی کار خالی مانده است. این را میتوانید در داستان«خانه بازی»ِ این مجموعه داستان ببینید و بخوانید.:
« محمّد گفت: «پس مردهای این خانهها کجا رفتهاند بچهها؟!»
بچهها با سر و صدا گفتند:«رفتند شهر کارگری!» ص93»
وقتی که نویسنده و شاعر باشی، هر چیز ِ چه بسا کم اهمیّتی هم توجهّت را جلب میکند و از آن برایت شعر و داستانی تازه میسازد و چنین است که توجّهی غلام دوست در سفر با اتوبوس به سمت کاشان به روی زن و مرد افغانی که در سکوت کامل و عاری از هرگونه بروز عاطفه همسفر او هستند جلب میشود و از آنها سوژه ی داستان«مگس» را میسازد:
«امّا من همچنان گیج خاموشی آن زن و مرد هستم که همانطور بیگفت و گو، بیآنکه لحظهای همدیگر را نگاه کنند در سکوت سفر میکنند.»ص107
در داستان«از خواب شب پیش»، نویسنده باور برخی از مردمان ساده دل به خواب و پیش بینی مرگ عاجل و عنقریب از آن را در این داستان گنجانیده و در این راه از برخی روایات و شواهد تاریخی، همچون خوابهای عشقی و دهخدا و صوراسرافیل را هم ضمیمه کرده و این احتمال را در پیش خواننده به وجود میآورد که گویا باور نویسنده هم همین بوده است:
«با خودش گفت: من چرا این همه پریشانم؟! این کابوس چرا رهایم نمیکند؟! این چه کابوسی بود که من دیدهام؟!» و با همین فکر و خیالهای پریشان عرض خیابان را طی کرد که ناگهان ماشینی با سرعت زیاد، مثل اجل معلق از راه رسید و پرتش کرد به آسمان و . . . »ص125
«اَسب چوبی» هم برای خود دنیایی را به تصویر میکشد که همهی ما کم و بیش با آن آشنا هستیم. همه چیز این داستان کوتاه طبیعی است به غیر از جایی که نویسنده بر اثر القائات شخصیّت دیوانهی این داستان، بطور شتابزده نتیجه میگیرد:
«با خود میگویم: این طفلک که مریض نیست. چه روزگاری شده، برادر به برادر رحم نیست. ببین چه جوری از بیسوادی این بخت برگشته استفاده کرده. ببین بشر دارد به کجا می رود؟ همه زیر سر زنش باید باشد. زن، زن، زن!»ص135
امیدوارم که این بخش از داستان از نگاه دقیق و تیز بین و بهانه جوی فمنیستها پوشیده بماند.
و در پایان، هادی غلام دوست را که اینک سه پلّه از شصت سالگیاش را هم گذرانده در سالهای آینده با کتابهای دیگری خواهیم دید و خواهیم خواند.
«گمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادهی ناخورده در سبو باقیست»
لیالستان_ بهمنماه 1402
برچسب : نویسنده : 1mohseenbafekr0 بازدید : 31