مرد وبچه ی مرده اش

ساخت وبلاگ

مرد وبچه ی مرده اش

محسن بافکرلیالستانی

ذهن انباشته ازتصاویرروزهای کودکی اش ،روزهایی رابه خاطرش آورد،که او مجبوربود،درغیاب همه ی کسانی که راهی مزرعه ها وجنگل می شدند،ساعت های متمادی درمیان خانه ای ،احاطه شده ،باخارستان ودرختان جورواجور،خودراسرگرم کند.او که درمیان خانه شان،بارهاشاهدحضورمارهاییبارنگ های سرخ وسیاه وزرد وخرمایی وخال خالی شده بود ،همیشه ازآن ،تنفرووحشت داشت.دریکی ازروزهای گرم تابستان ،چندمارقرمزرا،پشت بام خانه دیده بود،هنگامیکه ،مادرش ،اورابرای آوردن چندبوته سیب زمینی ،به آنجافرستاده بود.یکروزهم ،هنگام خواب بعدازظهر،ماری سیاه رادیده بود که ازکنارصندوق محتوی لباسهای زمستانی افرادخانواده،به سمت جسم تنومندپدرش که درعالم خواب ،خرناس مهیبی میکشید،درحال حرکت بود.جیغ ودادبه هنگامش،موجب فرارمارشد،اماسرانجام پدربه همراه برادران بزرگ ترش،توانست با جابه جاکردن صندوق،ماررادرسوراخش ،تعقیب وبه قتل برساند.دفعات زیادی،شاهدعبورمارها ازهرگوشه ی ایوان وپله بودکه به فضای بازمحوطه ی خانه راه داشت.شب های زیادی راباکابوس مارها ازخواب بیدارمیشدوحتی درموقع بیداری هم ،دررختخوابش ،ازوحشت مارها میلرزید.روزها،اما،باچوبی دردست ،درهربیشه ونهروخندقی،سردرپی مارها میکرد وآنهارامیکشت.به نظرش میرسیدکه او مسوول گرفتن انتقام قورباغه ها وجوجه هایی بودکه بارهاشاهدبلعیده شدنشان ،توسط همین مارهای چندش انگیزبود.اودرهمان دنیای رویاهای کودکانه اش ،خودرامجری عدالت میدانست.عدالتی که هرروزدرچندین دفعه ازطرف همین مارهای هولناک،بلعیده میشد.دریکی ازروزهای داغ تابستانی ،درطی یک نزاع،سرانجام ،ماری راکه به شکل غم انگیزی،یکی ازجوجه های پروبال درآورده شان رابلعیده بود،کشت.پس ازیک چشم بهم زدن ،جنازه ی مار،که به نظرش رسیده بود،دارای شاخ وبال است ،ناپدیدمیشود.وهم سنگین ومتراکمی اورادربرمیگیرد.پس ازآن احساس میکندکه همه جاشبح آن مار،باشاخ تیزوبالهای براقش ،اوراتعقیب میکند.گاهی درهنگام عبورازمیان درختان ،احساس میکرد، که ازبالای سرش ،درمیان شاخه ها چشمهای ریزی نگاهش میکند.درهمان حال ،فکرمیکردکه ماری باهمان شاخ وبال ،دردوقدمی پشت سرش،درحال نزدیک شدن به اوست.باتاریکی هوای غروب،سروکله ی برادران وخواهران بزرگترش،یکی پس ازدیگری پیدامیشود.پدرومادرش نیزازراه میرسند،اماهول وهراس او تمامی ندارد وبه پایان نمی رسد.تمامی شب رادرخواب وبیداری،به سرمی برد،اماباطلوع آفتاب فرداکه طبق معمول ،بایدازخواب بیدارمیشد،هیچگونه حرکتی ازخودبروزنداد.پدرومادرش ،باوجودی که به غیرعادی بودن رفتارش،پی برده بودند،امافرصتی نداشتندتاچندان اهمیتی به آن بدهندومطابق برنامه ی روزهای اخیرشان ،روانه ی دشت برای جمع آوری محصولات رسیده شدند.تنهاهنگام غروب وبالمس جسم تب آلودش،فهمیدندکه موضوع جدی است وفرزندکوچکشان بیمارشده است .تابیست روز،بادوا ودرمان محلی، اکتفا کردند،شیوه ای که تاکنون اسلافشان ،برای درمان بیماری هایشان ،به آن متوسل میشدند،امانه تنها ،افاقه ای نداشت ،بلکه درطی همین روزهادوغده ی بزرگ ،دردوطرف باسنش ایجادشد.بزرگان محل وفامیل به عیادتش میآمدندوپس ازاینکه مدتی بربالین او می نشستند،هرکدام نسخه ای خاص تجویزمیکردنذ،اماهمه شان دریک مطلب ،اتفاق داشتندوآن اینکه بچه به یامان مبتلا شده است.
سرانجام دریکی ازروزها،لتکارانی که درمسیررودخانه ازلنگرودعازم لاهیجان بودومختصرآشنایی نیزبامحمدجیرباغانی داشت درطی یک توقف کوتاه وبرخوردبااو که درلب رودخانه،مشغول صیدماهی بود ازبلایی که به سربچه اش آمده بود ،آگاه میشودواورابرای درمان قطعی ومطمئن ،پیش یک طبیب ،که مهارت عجیبی درمداوای اینگونه بیماری دارد راهنمایی میکند.قایقران ازروی دلسوزی وخیرخواهی میگوید"
....فرداصبح ،به هنگام طلوع آفتاب ،همین جامنتظرباش.من شمارابه لنگرود،پیش همان طبیب خواهم برد.خواهی دید که بچه شما خیلی زوددرمان میشود.
فردای آنروز،محمدجیرباغانی ،به همراه فرزندبیمارش ،داخل قایق نشسته بودندوبه طرف لنگرودمیراندند،درحالیکه همسروفرزندانش،باچشمهای نگران ،گامی چندتانزدیکی های پل خشتی بدرقه شان میکردند.ساعتی بعدبه لنگرودرسیدند.اززیرپل خشتی گذشتندوکناربقعه ی آسیدحسین،لتکاران ،طناب لتکارابه گوشه ای،بست وهرسه نفرپیاده شدند،درحالیکه ،لتکاران ،حصیرهایی راکه ازنوبیجارخریده بودبه پشتش گرفته ودریکی ازمغازه های راسته ی ماهی فروشان به زمین گذاشت وپس ازگفتگویی کوتاه به همراه بیمارکه درکول پدرش بودبه طرف محکمه ی طبیب حرکت میکنند.محکمه درطبقه ی دوم یک ساختمان ساخته شده ازتخته وچوب وخشت وسفال واقع بود.ازراه پله تنگ وباریکی بالا رفتندوداخل اتاقی شدندکه پنجره اش به سوی پل خشتی بازمیشد.طبیب پس ازمعاینه ،روبه لتکاران که بااو آشنایی دیرینه ای داشت گفت"
...این پسربچه رابایدجراحی کرد.تمام گرفتاری او ازغده هاییست که درپشتش ایجادشده .بایدهرچه زودترآنراکشیدودورانداخت.نگاهی به سرووصع محمدجیرباغانی کرد وگفت"
...اما...
محمدجیرباغانی که همه ی اندوخته های ناچیزش راداخل کیف چرمی کرده وبه کمربسته بود،بلافاصله مطلب رادریافت وآنراازکمرش درآورد وروبروی طبیب روی میزش گذاشت .طبیب ازصراحت خود وتیزفهمی رعیت پابرهنه که برای نجات فرزندش ،همه ی هستی اش راپیشکش او میکردجاخوردوازجایش برخاست وبلافاصله مشغول کارشد.بچه راکه همچنان بی حس وحال بود برروی تخت دمرخوابانید .پس ازپایان کار،طبیب که تهی دستی پدربیمارازآغازبرایش آشکاربود،باپس دادن قسمت عمده ی محتویات کیف چرمی ،به او امکان دادکه برای خریددارو وسایرمخارج لازم ،دستش بازباشد.آنشب رانیزآنها به توصیه ی پزشک درشهروداخل مسافرخانه ای به سربردندتادرصورت وقوع هرگونه اتفاق ناگواری ،دسترسی به پزشک برایشان میسرباشد.لتکاران ساعتی پس ازظهروپس ازخریدمقداری ازمایحتاج ضروری ازقبیل نمک ،شکر،طناب که سفارش آنرااهالی قصاب محله به او داده بودندبازمیگردد،درحالیکه به محمدجیرباغانی تاکیدکرده بود،یکساعت بعدازظهرفردا،کناربقعه ی آسیدحسین، منتطرم باشید.تاآنموقع حتمابچه خوب میشودومیتواندروی پاهایش راه برود.روزبعدهمگی داخل لتکانشسته بودندوبه سمت لیالستان حرکت میکردند.ساختمانهای آجری دوطرف رودخانه ،منظره ی باشکوه پل خشتی که ازروی آن ،چانکش ها وطبق داران کاسب ومردان وزنان ،دسته دسته دررفت وآمدبودند،برای پسربچه ی،بیمارکه روزهای متوالی سالهای اندک عمرش رادرمیان واطراف خانه ای به سربرده بودکه درشعاع تایک کیلومتری آن ،نشانی ازهیچ خانه وانسانی غیرازافرادخانواده اش نبودبراستی که جذاب وغبطه انگیزمینمود.اوحتی درهمان لحظات، روزهایی را آرزومیکردکه محله اش شبیه همین شهری که اکنون ازدوجانب آن عبورمیکردپرازشورونشاط وجنب وجوش زندگی انسانهاباشد.روزهایش شادی آوروبه دورازهراس وشبهایش درزیرچراغهایی که درجای جای آن نصب شود،خاطره انگیزورویایی جلوه کند.
سالهاپس ازآن بودکه بازهم،ماربرزندگی ساده وفقیرانه اش سایه انداخت ،هنگامی که ساعتی پس ازغروب آفتاب ودرپی انجام ساعاتی طولانی ازکاری سخت دریکی ازروزهای اواخربهار،هنگام ورودبه خانه ماری رادرروی سینه کودک خردسالش که برروی گهواره به خواب ابدی فرورفته بودمیبیند.باهمان لباس گل آلودمزرعه وشایدباپشیزی درجیب،کودک رادرمیان دستهایش گرفته وبرلب جاده میرسد که حالا چند سالی بود که جای رودخانه، وسیله ومسیرارتباطی اهالی محل باشهرهای دورونزدیک شده بود.ساعتی نیزدرانتظارایستادتاماشین چوب کبریتی داش اسماعیل که برای حمل مسافر،دقایقی پیش به سوی لنگرودرفته بودبازگشت.مرددرحالیکه بایکدست، بچه ی مرده اش،رابه سینه اش چسبانده بود،بادستی دیگر،باتکانهای پی درپی ،داش اسماعیل راواداربه توقف اضطراری کرد.دکترکیشیک درمانگاه، بادیدن بچه ووضع آشفته ی پدرش،میخواست که به سرعت کارمعاینه ومداواراآغازکند،اماتشخیص مرگ وزنذگی کودکی که بیش ازسه ساعت ازمرگش،سپری شده بود چندان نیازی به مهارت وتخصص پزشک نداشت،بنابراین بسیارزودترازآنچه که معمولا دراینگونه مواقع، اتفاق میافتدازکارش مایوس شده وبااظهارتاسفی خشک وخالی وتنهاازروی وظیفه، مردرادرحالیکه دوباره بچه ی مرده اش،رادردستهایش میگیردبه خروج ازدرمانگاه راهنمایی میکند.
عبورسرخوشانه ودوشادوش مردان وزنان جوانی که درزیرنورچراغهایی که درهرگوشه ی،شهربرپیاده روها وخیابانها،پرتوافشانی میکردبااوضاع آشفته ی روحی مردکه حالا دراین سیل جمعیت ،همچون قطره ای مخالف،درحال تقلا بودشدیداتناقض داشت .آنانی که که سهم مناسبی ازتوسعه ی زندگی نوین رادریافت داشته ودرپی سپری شدن یک روزکاری شایسته ی کرامت انسان،حالا دراین شب زیبای تابستانی خیابانهای شهرراآکنده ازجمعیت سرخوش وشادنوششان کرده بودندبابی اعتنایی وبی کمترین توجهی ازکنارمرد وبچه ی مرده اش میگذشتندوشایدهیچگاه درخیال هیچکدامشان هم نمی رسید که بایدسهم مناسبی ازرفاه وآسایش زندگی نوین ،نصیب کسانی هم باشدکه درخارج ازمحدوده ی تنگ شهرهادرگستره ای،به وسعت آسمانهاودشتها وجنگلها وکوهها وصحراها،وطیفه ی سنگین تامین مایحتاج اولیه ی جمعیت عظیم وشدیداروبه افزایش جوامع شهری رابه دوش میکشند.

شعر ها و یادداشت های محسن با فکر ...
ما را در سایت شعر ها و یادداشت های محسن با فکر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mohseenbafekr0 بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 6 خرداد 1403 ساعت: 15:04