هنوز ساعتی از برآمدن خورشید نمی گذرد
که گردهم می آییم
تا مبهم کنیم
عاطفه ها وخاطره هایمان را از هم
پس ابتدا
باد های گرم فرا خوانده می شوند
برای برخاستن غباری سرد
تا نتوانم
زیبایی لبخندی را که بر لبانت می نشیند
باز شناسم
حتی کلام جادویی عشق را
که از زبانت جاری میشود
بشنوم
آنگاه در هیات سایه هایی ظاهر می شویم
که در تمام طول روز از هم می گریزند
وپس از ساعتی از غروب آفتاب
پراکنده می شویم
تا در خاموشی تنهایی هایمان
فراموش کنیم
هر آنچه را که از هم به خاطر سپرده ایم
محسن بافکرلیالستانی
برچسب : نویسنده : 1mohseenbafekr0 بازدید : 393